وقتى باران نباريد
وقتى باران نباريد، همه چشمها به چشمهها، قناتها وچاهها دوخته شد وزندگى هر روزى اگر چه كمى سخت بود اما ادامه يافت تا تابستان وپاييز هم آمدند ورفتند وزمستان؛ اما ابرى به آسمان نيامد وبارانى نباريد. وقتى باران نباريد، بهار به سختى، مثل جوانهاى كه تنه شاخهاى را مى شكافد وبيرون مى زند. مثل دانهاى كه پوستهها را كنار مى زند تا سر برآورد، از راه رسيد. كمى سبزى بر صحن دشت ودامن صحرا نشست.
وقتى باران نبارید
وقتى باران نبارید، همه چشمها به چشمهها، قناتها وچاهها دوخته شد وزندگى هر روزى اگر چه کمى سخت بود اما ادامه یافت تا تابستان وپاییز هم آمدند ورفتند وزمستان؛ اما ابرى به آسمان نیامد وبارانى نبارید. وقتى باران نبارید، بهار به سختى، مثل جوانهاى که تنه شاخهاى را مى شکافد وبیرون مى زند. مثل دانهاى که پوستهها را کنار مى زند تا سر برآورد، از راه رسید. کمى سبزى بر صحن دشت ودامن صحرا نشست.
همه دل نگران ومنتظر، دل به باقى مانده آب چاه وقنات خوش کردند، شاید روزى ابرى بیاید وبارانى ببارد اما ابرى به آسمان نیامد وبارانى نبارید. وقتى باران نبارید تابستان هم زودتر از همیشه از راه رسید وهمه سبزههاى لاغر وکمبنیه نشسته بر صحن دشت ودامن را سوخت، بر گریزانى زود هنگام، برگهاى خشک وپلاسیده را فرش زمین کرد وگرد وخاک، رنگ خاکى خود را بر صحن وسراى مردم زد اما، ابرى نیامد بارانى نبارید. هر روز وقتى مردم پنجره خانههایشان را به روى صبح مى گشودند در دل امید دیدن ابر وبارش باران داشتند اما، هر روز آسمان، داغى وسوزش خورشید را بیش از روز قبل به رخ آدمها مى کشید. زمستان آن سال را هم، همه در حسرت واندوه پشت سر گذاشتند وبهارى خشکتر را تاب آوردند، مثل این بود که اصلاً بهار نیامده است. به تابستان داغ بیشتر شباهت داشت تا بهار.
چشمهها نجوشیدند؛ رودخانهها رو به خشکى گذاشتند؛ بیدهاى کنار جویبار رنگ پریده وخشک مثل اسکلتى ایستاده چشم به آسمان دوخته بودند. گرد وغبار بر در ودیوار شهر وروستا نشسته بود ومردم، همچنان چشم به آسمان داشتند. اما، ابرى نیامد وبارانى نبارید. آدمها در جستجوى آب از روستاها کوچ کردند، زمینها ومزرعهها، بى آب وعلف تن به داغى آفتاب سپردند. خبر بارش باران وجوشیدن چشمهاى در شهرى دور، حتى اگر دروغ هم بود همه آنهایى را که دست وپایى قدرت حرکتى داشتند آواره شهر وروستا وکوه ودشت مى کرد. سکوت سنگینى چون بختک بر سر همه ساکنان شهرها وروستاها فرو افتاده بود. زمین داغ وآسمان داغتر دیگر گوسفندى نبود وچوپانى که در میانه کوه ودشت سکوت را بشکند، دیگر رودى نبود وغلغل آبى در میان صخرهها وسنگها که غم از دل دخترکان ببرد. دیگر پرندهاى نبود که در میان شاخسار درختى بخواند. آب که رفت آبادانى هم رفت.
تازه مردم فهمیده بودند، وقتى باران نبارد یعنى چه؟ دریافته بودند که وقتى باران نبارد هیچ چیز نمى بارد. آبادانى از آسمان مى بارد اما چه فایده؟
سالها آمدند وپشت سر هم رفتند، بهار وتابستان وپاییز وزمستان اما، ابرى نیامد وبارانى نبارید. تا اینکه یک روز که همه سر در گریبان فرو کرده ونومید در پناه دیوارها وزیر سقفها نشسته بودند صدایى شنیده شد. معلوم نبود صدا از کجا مى آمد وبه کجا مى رفت. مثل این بود که از زیر گبند یا طاقى آمده باشد. صدایى که تنها برخى از آدمها آن را شنیدند، شاید آنها که بیشتر از همه تشنگى آتش به جانشان انداخته بود. تا بارانى نشوید. باران نمى بارد!
صدا این را گفته بود وفقط یکبار گفته بود.
گوشها تیز شده بود. آنها که شنیده بودند به دنبال منبع آن بودند وکسانى که خبر آن را از دیگران شنیده بودند هاج وواج به هم نگاه مى کردند، جمله خیلى کوتاه بود: (تا بارانى نشوید، باران نمى بارد!)
همه از هم مى پرسیدند یعنى چه؟ برخى هم با کنایه واز روى بى حوصلگى مى گفتند: هذیان تشنگى است! اما، تشنگى ونباریدن باران نه هذیان بود ونه شایعه. بهتر بگویم، (نباریدن باران) واقعیتى بود که همه تمنا وتقاضاى داشتنش را در جانشان احساس مى کردند. مثل همه درختها، رودخانههاى خشک، پرندههایى که دیگر خواندن را هم از یاد برده بودند، ناودانهاى شکسته وحوضهاى بى آب.
جوابى براى این پرسش نداشتند: (تا بارانى نشوید) یعنى چه؟
این جمله کوتاه براى شاعران جذاب بود وشاید در کنار مجموعهاى از سرودههایشان که در وصف باران سروده
بودند جا مى گرفت. اما چه فایده؟ دیگر کسى شعر نمى خواند تازه، شعر شاعران وسخن سخنوران هم باعث باریدن باران نمى شد. صدا چیز دیگرى داشت. بچهها درماندگى بزرگترها را مى دیدند اما به روى خود نمى آوردند. زنها چیزى دور ومبهم در دل احساس مى کردند اما زبان بیانش را نداشتند. گوئیا، آنقدر از (باران) و(بارانى شدن) دور افتاده بودند که مزه آن را فراموش کرده بودند. وشاید هم... کسى چه مى داند؟
روزها پشت سر هم آمدند ورفتند. تا اینکه یک روز؛ شاعرى پیر که هیچوقت شعرهایش را نفروخته بود واصلاً براى فروختن شعر نسروده بود وبه همین خاطر هم او را نمى شناختند ویا به حساب نمى آوردند، در خستگى وخمیدگى قلم بى رمق خود را به دست گرفت ونوشت:
(تا بارانى نشوید، بارانى نمى بارد!)
وکاغذ را در میانه قابى شکسته ورنگ ورو رفته اما باقى مانده از سالهاى دور، سالهایى که آسمان از باریدن دریغ نمى کرد قرار داد وبا نخى بر گردن آویخت واز خانه محقر وکوچک خود بیرون زد.
براى کسى حوصله وحال ورمق تماشا نمانده بود. اما، گویا جمله نوشته در قاب فریاد مى کرد. در سکوت فریاد بلندى بود که شنیده مى شد. شاید به این خاطربود که شاعر پیر یکى از کسانى بود که آن ندا را شنیده بود. چشمها در کاسه سر مى چرخید اما پیرمرد کوچهها ومحلهها را پشت سر هم طى مى کرد. در سکوت او وفریاد تابلو چیزى نمودار بود. (بارانى شدن!) کم کم، غوغایى در دلها پیدا شد. گویا یکى یکى چیزى را به یاد مى آوردند. چیزى که سالها بود از یادشان رفته بود. (بارانى شدن)، (یعنى براى دیگران از آسمان باریدن). چشم پیرمرد که به صورت مردم مى افتاد هر کس چیزى در مى یافت. بارانى شدن، بى تقاضا وسؤال باریدن. بارانى شدن، با خاکنشینان وخاک در آمیختن. تبسم آرام پیرمرد، تاییدى بر درک ودریافت کسانى بود که ناگهان در دلشان اتفاقى مى افتاد واز چشمشان برقى مى جهید. بارانى شدن، بر صحرا ودشت وکوه وبیابان یکسان باریدن. بارانى شدن، زلال وشفاف شدن....
شاعر پیر کوچهها را پشت سر مى گذاشت. از محلهها مى گذشت وپشت سر خود غوغایى به پا مى کرد. کم کم مردم باران را به یاد مى آوردند، تازه باران را مى فهمیدند. بارانى شدن، جارى شدن، نایستادن. آسمانى شدن، آبى شدن. دیگر صدا از زیر گنبد یا طاقى نبود، در دلها بود که غوغا مى کرد. اتفاقى در جان مردم شهر بود. مردم بارانى شدن را سالها پیش از یاد برده بودند. همان وقتى که آسمانى بودن را از یاد مى بردند، باران هم از آنان دور مى شد. همان وقتى که باران را به هیچ مى گرفتند، آسمان را از یاد مى بردند...
حالا دیگر صدا همه حجم جسم وجانشان را پر مى کرد. چشمها به آسمان دوخته بود. همه از خانه بیرون زده وپا برهنه راهى دشت وصحرا شده بودند. از هم خجالت مى کشیدند واز آسمان اما، جملگى (بارانى شدن) را مى خواستند، (بارانى شدن) را طلب مى کردند، باران را صدا مى کردند، باران را صدا مى کردند، وباران باریدن گرفت