بنگر اي ديده دل موهبت يكتارا
كرده جنت به رخش چهره اين دنيارا
منكسف شمس جهانتاب شده چون مهدي
زپس پرده برون كرده رخ زيبارا
سرخوش زسبوي غم پنهاني خويشم
چون زلف تو سرگرم پريشاني خويشم
دربزم صال تو نگويم ز كم و بيش
چون ايينه خوكرده به حيراني خويشم
ما را ز كوروش و كِي و جَم اعتبار نيست
فخري به داريوش و به اسفنديار نيست
مرده است دور رستم و سيروس و كيقباد
ما را به جاهليّت آن دوره كار نيست
در سايهي محمّد و آل محمّديم
برتر از اين براي بشر افتخار نيست
وقتى باران نباريد
وقتى باران نباريد، همه چشمها به چشمهها، قناتها وچاهها دوخته شد وزندگى هر روزى اگر چه كمى سخت بود اما ادامه يافت تا تابستان وپاييز هم آمدند ورفتند وزمستان؛ اما ابرى به آسمان نيامد وبارانى نباريد. وقتى باران نباريد، بهار به سختى، مثل جوانهاى كه تنه شاخهاى را مى شكافد وبيرون مى زند. مثل دانهاى كه پوستهها را كنار مى زند تا سر برآورد، از راه رسيد. كمى سبزى بر صحن دشت ودامن صحرا نشست.
تويي پشت و پناه اهل عالم
تويي تاج سر اولاد آدم
تويي چشم و چراغ آفرينش
به تو خرم بهار دين و دانش